بایگانیِ دستهٔ ‘سایه’

عصر روز یکشنبه 14 مهر 1392 اورژانس بیمارستان رهنمون یزد شاهد صحنه ای بود که دل هر انسانی را به درد می آورد ، دختر چهار ماهه ای که بر اثر شدت جراحات وارده از سوی پدر خویش دچار ایست قلبی تنفسی شده و علی رغم دوبار احیای قلبی تنفسی موفق متاسفانه بعد از چند ساعت در گذشت .

تصاویر زیر که توسط یکی از پزشکان کشیک  دانشگاه علوم پزشکی یزد گرفته شده نشاندهنده آسیب های متعدد از جمله کبودی های متعدد صورت در اثر سیلی ، کبودی گوش ها ناشی از پیچاندن ، سوزاندن پشت دست چپ با آتش سیگار و شکستگی استخوان ران در گرافی اندام میباشد .

متاسفانه جزئیات بیشتری از زمینه های بروز این کودک آزاری غیر از اعتیاد پدر منتشر نشده است .

j

d

dd

v

v

مرثیه ای برای یک سایت
آن روزها خون بود و خشم ، فریاد بود و گلوله ، حق بود و زندان و من خسته از نشستن و تماشا باید کاری میکردم ، نه سرداری بودم که صدای اعتراضم شنیده شود ، نه سیاستمداری که زندان کردنم هزینه ای داشته باشد و نه ستاری که خونش بجوشد و طغیان کند ، ضجه های خیابان تمام شده بود و کوچه های زخمی ، نفس های آخر را میکشید .
باید مینوشتم ، آری این تنها کاری بود که میتوانستم …

نوشتم هرچند با انگشتانی لرزان و خسته ، هر چند با مدادی کم جان و کمرنگ ، طغیان میکردم و تَن کاغذ را میخراشیدم ، عصیان من نوشته های گاه و بیگاه من بود ، اما نوشته ای که دیده نشود عقیم است و نارس ، نوشته ها اندوهگین بودند و من سردرگم ، به اینجا و آنجا سر میزدم اما من که سیاستمدار نبودم نوشته هایم به چشم بیایند ، قهرمان نبودم تا به استقبال حرفهای بیخود و با خودم بیایند .

ناامید و مایوس که کسی نشانی پشت بامی را داد آزادگی نام ، گفت کافیست بنویسیhttps://azadegi.com/login و من نوشتم ، صفحه سبز رنگی که به تو خوش آمد گوئی میکرد ابتدای آشنائی من بود ، کلمه آزاده زیستن و رمز آزاده بودن را باید انتخاب میکردی و من در تردید و دو دلی از این پشت بام نا آشنا ، از اینکه نمیدانستم اینجا جای من هست یا نه ، کسی به این غریبه اجازه نفس کشیدن میدهد یا خیر ، نوشتم » رهگذر «  شاید چون فکر میکردم در این سرا رهگذری چند روزه بیش نیستم و به زودی خواهم رفت  .
وارد شدم ، هیاهوئی بود ، انبوه آدمها که برخی از آنها را به اسم میشناختم ، هر کس کاغذی در دست داشت ، یکی آن را به شکل کبوتری در میاورد و پروازش میداد ، دیگری بادبادکی میساخت و رها میکرد .

بعد از پرواز نوشته ها جدل ها و بحث ها گُل میگرفت ، یکی ستایش میکرد و دیگری نقد ، یکی فحش میداد و دیگری شعار ، مثل یک نا آشنا گوشه ای از پشت بام کنار قفسی که کبوتر نداشت نشستم و به آسمان نگاه کردم ، آسمانی پر از کبوتران کاغذی ، پر از بادبادکهای رنگارنگ ، رقص کبوتران زیبا بود و دیدنی ، برخی بالاتر میرفتند و بیشتر خودنمائی میکردن و برخی بالشان میشکست و زود بر زمین مینشستند .
اندکی بعد جرات پیدا کردم ، نوشته ای از جیب در آوردم ، کبوترکی درست کردم و در میان کبوتربازان حرفه ای به پروازش در آوردم ، چند نفر از دوستان که بعدها رفیقشان شدم نیز کمکم کردند . حس شیرینی بود خاطره ی اولین پرواز . خاطره دلنشینی بود نفس کشیدن در کنار دوستانی خاص ، دوست داشتم آزادگی را پس ماندم و خواندم و نوشتم .
حکایتی بود داستان این پشت بام ما ، همهمه و قیل قالی داشت ، قصه های تلخ و شیرین . روزهای شاد و غمگین و دوستانی که هر کدام تک بودند .

برخی فقط کبوتر خویش را پرواز میدادند و احساس غرور میکردند ، برخی کبوتری نداشتند اما از پرواز دادن کبوتران دیگر احساس شوق میکردند و عده ای کارشان چرائی و خوبی و بدی نوشته های دیگر بود . یکی به ادبیات گیر میداد ، یکی فحش دادنش ملس بود ، یکی افتخارش از میان به در کردن بادبادک بازهای نازک نارنجی و دیگری اهل دعوا و زد و خورد ، یکی عاشق پرواز دادن عکسهای سکسی ( البته قبلش به بیمارن قلبی هشدار میداد ) ، یکی به تیم حریف و رنگ پیراهنشان گیر میداد ، دیگری یکسره چشم چرانی میکرد و به دختران متلک میگفت ، یکی سنش بالاتر بود و نصیحت میکرد ، کبوتر بازی  اهل شعر بود و ادبیات کهن و بادبادک بازی اهل موسیقی و سینما ، یکی عاشق شد ، یکی مُرد ، یکی چیز یاد گرفت ، دیگری چیز یاد داد ، یکی را راه ندادند ، دیگری خودش قهر کرد و رفت . یکی زندان شد و یکی را دشمنان آزادی کشتند اما  نامش را جاودانه کردند .
دیگر وابسته شده بودم ، باید هر روز سری میزدم و خبری میگرفتم ، گاهی دل و دماغ نداشتم اما دیدن نام های آشنا و تماشای شوخی های و کل کل کردنشان شیرین بود .

گذشت و گذشت تا یک روز هر چه گشتم پشت بام را پیدا نکردم ، محله همان محله بود و آدرس همان آدرس اما نه از صفحه سبز رنگ خوش آمد گوئی خبری بود و نه کسی کلمه آزاد زیستن و رمز آزاده بودن را از من میخواست .
نه خبری از آزادگی بود و نه سراغی از آسمان ، نه از کبوتربازان نشانی بود و نه از رقص کبوتران اثری .
میگفتند ارباب شوم و تاریکی صاحب پشت بام را گرفته است و به زودی سراغ شما نیز میاید .
دیگری میگفت ارباب شوم و تاریکی صاحب پشت بام را نگرفته اما با بلدوزر ساختمان آزادگان را ویران کرده است .
نمیدانم شاید داستان سایت آزادگی برای همیشه تمام شده باشد اما در این مدت کسانی به من آموخته اند رسم آزادگی تمام شدنی نیست .

به چشم دیدم در سرائی که جان میگیرند و بر حنجره ها تیغ میگذراند هستند دختران و پسرانی که آزادگی را فریاد بر می آورند
سایت آزادگی یک اسم بیشتر نبود اما رسم آزادگی یک سرشت .
آزادگی نیست اما بیائید به هم قول دهیم هیچگاه آزاده بودن خویش را ارزان نفروشیم .

محلی برای جمع شدن دوستان قدیمی

azadnameh1.blogspot.de

در انتخابات ریاست جمهوری پیش روی  برخی با قبول پرونده سنگین آقای هاشمی رفسنجانی در نقض آزادیهای فردی ، حذف فیزیکی رقیبان سیاسی ، مخالفان و بویژه دگراندیشان ، ادامه دادن بی دلیل جنگ هشت ساله و موارد دیگر ، انتخاب وی را بهتر از نشستن و دست روی دست گذاشتن می دانند .

شاید بن بست فعلی در روند دموکراسی خواهی باعث رکود و سکون نیروهای اپوزیسیون شده باشد اما به هر قمیتی باید این سکون را شکست ؟ شاید مسیر درست برای رسیدن به آزادی  در شرایط فعلی نامشخص باشد ولی انتخاب راهی که میدانیم اشتباه است و فرجامش کجاست احمقانه نیست ؟

شاید قطب نمای دموکراسی خواهی مردم ما اکنون گیج و سرگردان به دور خود میچرخد اما رفتن به مسیری که بارها پیموده شده فقط با توجیه اینکه باید حرکت کرد ، کاری عاقلانه است ؟

پینوشت : تمام این حالات به فرض احترام گذاشتن نظام فعلی به آرای مردم است که با انتخابات 88 و تقلب وسیع حکومت ، فرضی محال و دست نیافتنی ست .

پس وقتی رای شما را به هیچ می انگارند دیگر بحث های بالا هیچ لزومی ندارد .

mm - Copy (2)

<صدای زمزمه ای مبهم از آن اتاق می آید ، شبیه ناله ای کم رمق ، شبیه بغضی بریده بریده در گلو ، شما نیز می شنوید ؟

همان اتاق خواب طبقه دوم را می گویم . شاید نجوای پنجره ای باشد در گفتگوی باد یا همهمه یا کریم های خفته بر درخت پیاده رو که گربه ای خوابشان را آشفته کرده ، شاید .
آرام و آهسته پله ها را بالا میروم . در اتاق نیمه باز است و نور زردی از درون دزدانه به من نگاه میکند . صدایی دیگر نیست . همه جا را گرد وحشت و ترس پاشیده اند ، بوی سنگین بدنهای غریبه فضا را مسموم کرده و من میترسم .
با آب دهانم ترس را قورت داده و در را آرام باز میکنم . چشمانم را میبندم ، التماس لولای زنگ خورده در ، سکوت وهم انگیز خانه را میشکند ، با خود می اندیشم بد نبود اگر صاحب این خانه به جای روشنفکر ، تعمیر کار بود و عوض مطالعه این همه کتاب ، اندکی درها را روغن کاری میکرد ، لبخند لرزانی بر صورت خشک و ترک خورده ام نقش میبندد و چشمم را باز میکنم . تصاویر یکی یکی از مردمک بهت زده چشمانم عبور میکند ،
تصویر رختخواب گلدوزی شده با خون ، سپس رد خونین پنجه های سائیده شده بر دیوار و بعد قابی سرخ و زرد از زنی خفته در درد با گلویی بریده و شکمی کارد آجین شده در زیر نور زرد چراغ رومیزی ، شبیه پروانه ای سوخته بر بالین آتش . پروانه ای در رویای پرواز که هیچگاه پرواز نکرده بود . پروانه ای که عمری در حسرت آزادی بر میله های قفس کوبید تا مُرد .

پینوشت : قاتلان پروانه ( رهبر و رئیس جمهور و وزیر اطلاعات وقت ) چشم به راه حضور شما هستند ، لطفا رای بدهید .

مولانا جلال الدین رومی ، همانکه که آوازه شهرتش شرق وغرب را در نوردیده و کتابهایش به ده ها زبان ترجمه شده است عارف وارسته و شاعر برجسته ایرانی قرن هفتم هجری ، خداوندگار بلخ و از نوادر روزگار بود ، اینها میتواند کلماتی آشنا برای شروع گفتگوئی پیرامون این عارف نامی باشد اما بگذارید این بار خرق عادت کرده و  با جملات نامانوسی آغاز کنیم تا شاید سینه چاکان حضرتش پس از افزایش ناگهانی فشار خون و سفتی عضلات گردن ، دچار فرآیند درمانی desensitization  شده و بر شنیدن جملات  بعدی شکیبا باشند .

مولانا جلال الدین رومی مشهور به مولوی ، عارف صوفی مسلک و شاعر همجنسگرای مشهوری بود که چشمها بر تاریکی جنایات و کشتارهای مغولان می بست تا در خلوت عاشقانه اش بر خورشید بی مانند شمس تبریزی بگشاید . کسیکه ایران در آتش وحشی گریها و بیدادهای زمانه می سوخت و او در آتش فراق شمس ، هموکه  مفتون و شیدای حلقه دوستان خویش  به حلقه  همسران جوانی که در آتش هوس سربازان بیرحم مغول از هم پاشیده شد توجهی نداشت .

 به راستی مولانا شایسته این همه پرستش و تملق های جنون آمیز است ، کسیکه به گوشه خانقاهی خزیده و در پناه امان نامه شاهان مغول به بساط رقص و سماع خویش مشغول بود آنهم در زمانیکه جنین مادران باردار این سرزمین داغدار از ترس نزدیک شدن سربازان وحشی مغول ، سقط میشد ؟

آیا برای اشعاری که به روشنی آفتاب بر دلباختگی مردی بر مرد دیگر دلالت دارند این همه شرح و تفسیر و کتاب و رساله لازم است تا ثابت شود هر چه هست نشان از پاکی و صفا و روحانیت قلب و تجرد ذهن این دو مرد هست و نه نشان از همجنس گرایی و شاهد بازی این اسطوره ایرانی ؟ بگذریم که هموسکسوآلیتی نه ننگ است و نه منافاتی با خصوصیات ممتاز انسانی دارد .

این جستار تلنگریست بر نقاط تاریک و مبهم زندگی مولانا و به هیچ وجه  در پی ثابت کردن شایستگی این مرد یا  رذالت و پستی وی نیست چون نویسنده خود را فاقد سواد و دانش لازم برای چنین کاری میداند و تنها قصد دارد  تا یاد بگیریم پرسش کنیم و متفاوت بیاندیشیم ، شاید تاریخ آنچنان نباشد که ما فکر میکردیم .

بپرسیم آیا همزمانی خروج پدر مولانا ، بهاء الدین ولد  ملقب به سلطان العلما از بلخ و سفر به شام همزمان با آغاز وقوع هجوم مغولها تصادفی بود یا از ترس از دست دادن جاه و مقام صوفی مشهوری که  بر خلاف مردم کوچه و بازارتوان پرداختن هزینه سفر و رهائی جستن دامان خود و خانواده اش از آتش جنگ را داشت؟

و آیا  حال که خانواده مولانا از خطر جنگ خلاصی یافت یا به قول شیفتگان آن شاعر به اجبار از بلخ تبعید شدند نباید پدر مولانا را  زیر سوال برد که به سبب کینه شخصی با خوارزمشاه سلجوقی ، از حمله مغولان به عنوان بشارت الهی یاد میکرد ( احمد فلاكي: مناقب العارفين، ج 1، ص 19. )   یا نباید به مولانا از گل نازکتر گفت که در كتاب فيه‌مافيه  خوارزمشاه را عامل اصلي هجوم مغولها به ايران مي‌داند و با برداشتی عرفانی سعی در باورپذیر کردن این خفت تاریخی از سوی مردم میشود و مي‌گويد پس از كشته شدن تعدادي از آنها چون مغولان در نزد حق تضّرع و خشوع كردند وحق‌تعالي، تضرّع آنها را پذيرفت و پيروزشان گردانيد(مولوي، 1384: 117-114) و ادامه میدهد » داعي الله را نبردندي نياز» (زرّين‌کوب، 1374: 371)

به راستی تفکر فردی که چون بسياري از علما و عرفاي زمان خود، حملة مغول را به سبب عنايت خداوند به قوم مغول، فرورفتن مردم در غفلت و گناه، خوار داشت اولياءا… و تقدير الهي مي‌پنداشت و  در ميان اين عوامل، فرو رفتن مردم در غفلت و گناه را، مهمتر از بقيه مي‌دانست (جعفري، 1357: 138) چه سودی  برای حال و آینده ایران و ایرانی دارد ؟

بگذریم که ممکن است ماجرای مولوی و مغول روی دیگری نیز داشته باشد همانطور که گولپينارلي، مولوي شناس برجستة ترك مي‌گويد: «مولانا جلال الدين، مغولان را دوست داشت. و در اين دوستي، احساس شخصي مولانا هم اندكي تاثير داشت، زيرا سلطنت خوارزمشاهيان كه پدر او را به كوچ از بلخ واداشته بود، به دست مغولان به انقراض كشيده شد».(عبدالباقي گولپنارلي: مولويه پس از مولانا، ترجمه توفيق هـ، سبحاني، ص 351، نشر علم)

چرا در دوران زندگي مولوي که مصادف با حکومت چهار پادشاه آسیای صغیر بود همگی نسبت به مولوي با حرمت رفتار مي‌كردند(صفا، 1371: 457) ؟ حکامی که ماجراهای جور و ستمشان از فراز سالها همچنان در ضرب المثل ها و کنایه های مردم کوچه وبازار نمود دارد ؟

چگونه ممکن کسی آنگونه که مولانا از شمس در آثار خود یاد میکند شمس زمان ، آیت بصیرت ، نور محض ، خلاصه هستی ، رسول المکانی و سلطان حق باشد اما در طول زندگی خویش فقط یک نفر آن را درک کرده باشد ، مگر میشود بزرگ بود و دیده نشد ؟

آنهم کسی که به گفته تذکره نویسان حتی ياران، شاگردان و خويشان مولانا با چشم‌هاي غرض آميز به وی مي‌نگريستند ، او را مرد لاابالي مي‌شناختند و به شيخي و پيشوايي او رضا نمي‌دادند و تمكين و تسليم مولانا كه شيخ و شيخ زاده و مفتي بود براي‌شان گران مي‌آمد آنچنانکه به روایتی شمس از گفتار و رفتار ياران مولانا كه او را ساحر و جادوگر مي‌خواندند رنجيده خاطر گشت و بعد از دو سال همنشيني و خلوت با مولانا، شبانه سرخويش گرفت و برفت و ديگر هرگز، اثري از شخص جسماني و پيكر مادي او مشهود نگرديد.

 اینکه بگوئیم مولوی شاعر بود نه جنگجو و در زمان ستم مغولان به ناچار تصمیم گرفت به مردم خویش روحیه بدهد ( مصاحبه شمس لنگرودی با روزنامه شرق ) ، سر خویش زیر برف کردن و خود را به حماقت زدن نیست ؟

به راستی برای مردم به تاراج رفته خراسان و اصفهان ، برای دخترانی که کابوس شبانه اشان یادآوری صحنه زدودن بکارت معصومیتشان توسط سرباز متعفن و بیگانه مغولی است این اشعار چه جای روحیه و فرصت زندگی بود ؟

مرده بدم زنده شدم       گريه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من       دولت پآيينده شدم.

پس چگونه کسی برای تسلی بازماندگان در مراسم سوگواری آنها لباس سفید نمیپوشد و پایکوبی نمیکند ؟ چرا شاعران هم دوره دیگر چون اوحدی مراغه ای ، خواجوی کرمانی ، سیف فرغانی اینگونه نکردند و نویسنده ای چون عبید زاکانی با طنز تلخ خویش تمام هم خویش را بر انتقاد های اجتماعی از وضعیت مردم و حاکمین میگذارد ؟

«چنگيز خان كه امروز به كوري اعداء، در درك اسفل، مقتدا و پيشواي مغولان اولين و آخرين است تا هزاران هزار بي‌گناه را به تيغ از پاي درنياورد، پادشاهي روي زمين بر او مقرّر نگشت… هولاگو چون ظلم ورزيد، لاجرم قرب نود سال پادشاهي در خاندان او قرار گرفت … ابوسعيد بيچاره را چون دغدغة عدالت در خاطر افتاد … در اندك مدتي دولتش سپري شد» (عبيد زاكاني، 1374: 136).

گشت سلطاني به سگ باني عوض

 

 

شد سليماني به شيطاني بدل

 

(خواجوي كرماني، 1336: 168)

آیا صوفیانی که آموزه هایشان فقط بر قضا و قدر الهی میگذشت آنچنانکه به گوه تاریخ جهانگشای جوینی ، مردم می گماشتند تیغ تاتار نشانه ای از قهر و عذاب الهی ست و آنچه مایه قدرت لشکر مغول شده  خواست و مشیت الهی ست شایسته این همه مدح و ثنا  هستند ؟

آیا نباید روزی صوفیان را به سبب تاثیرات مخربی که در شکستها و عقب ماندگیهای ایرانیان داشته اند در پیشگاه تاریخ حاضر کرد و به زیر سوال برد ؟اندیشه صوفیانی که معتقد بودند كه در همه حال بايد تسليم قضا و قدر بود و با همگان، چه دوست و چه دشمن، در صلح و آشتي به سر برد؛ تمام اتفاقات بدي که در جهان روي مي‌دهد حاصل رفتار و اعمال خود افراد است؛ در عين حال، بدي‌هاي جهان را نيز خوب و زيبا مي‌ديدند و بازگشت به خود و انكار مطلق زندگاني را تنها راه رهايي از مشكلات مي‌شمردند و معتقد بودند هر مشكلي كه پيش مي‌آيد علت آن را بايد در خود جستجو كنيم ; چنان كه شمس مي‌‌گفت:

همـة عـالم، در يـك «كس» است!

چـون خود را دانست همه را دانست:

تتار در تُست! تتار، صفت قهر…. تست

(صاحب‌الزماني، 1351: 267).

آش تا جائی شور شده بود که در کتب تاریخی آن دوره همه جا مقاومت مردمی که در مقابل مغولان دفاع میکردند کاری غیر عاقلانه و مواجهه با حکم خدا قلمداد میشد (صفا، 1371: 54) ).

آیا اگر مردم کشورهای ژاپن و آلمان که روزگاری کشورشان با خاک یکسان شد نیز مولوی داشتند و باد در غبغب خویش انداخته و به او افتخار میکردند اکنون چنین پیشرفت کرده و بر آسمان علم و تحسین جهانیان تکیه زده بودند ؟ مولوی که ترس از تاتار را نتيجه خدا نشناسي و عدم توّکل مي‌داند و در حالي كه مردم از تاتار مي‌گريزند او به خالق تاتار روي مي‌آورد و به جان خدمت او مي‌كند:

تو ز تاتار هراسي که خدا را نشناسي

 

 

که دو صد رايت ايمان سوي تاتار بر آرم

 

(همان، ج3: غ1609)

 

مي‌گريزند خلق از تاتار

 

 

خدمت خالق تتار کنيم

 

بار کردند اشتران به گريز

 

 

رختمان نيست ما چه کار کنيم

 

(همان: غ1610)

 این ها همه پرسش هایی بود که ذهن نویسنده ناآگاه به ادبیات از روی سادگی و بی دانشی خویش می پرسد و بی شک خالی از اطلاعات نادرست ، فرضیات غلط و اشتباهات سهوی نیست اما امید آنکه شاید فرزانگان آسمان ادبیات پاسخی برای آن داشته باشند .

همسایه طبقه بالائی ، پسر خوش فکری که تحلیل های سیاسی و اجتماعی اش مهمترین دلیل هم نشینی و دوستی ماست منو تو حیاط خونه دید و گفت  میخوام کنتور گاز مشترک ساختمون رو دستکاری کنم تا قبض کمتری پرداخت کنیم موردی از نظر تو نداره ؟
مونده بودم چه واکنشی نشون بدم ، از در هم رفتن خطوط چهره ام فهمید خیلی با اینجور کارها میونه ای ندارم .
گفت چیه ، روح دُرُستکاریتون جریحه دار شد یا غده روشنفکریتون  ورم کرد؟
گفتم آخه این با دزدی چه فرقی میکنه ؟
با عصبانیت حرفم قطع کرد دزدی کدومه مرد حسابی ، تو شرایط امروز جامعه این اسمش نافرمانی مدنیه، نافرمانی مدنی و ادامه داد شماها معلومه با خودتون چند چندین ؟ اگه مشکلی با جمهوری اسلامی ندارین که برین زندگیتونو بکنین اینقدر غر و لُند نکنید اما اگه دنبال کنار زدن دیکتاتوری موجود هستین میشه بفرمائین برنامتون چیه ؟
تظاهرات که بساطش جمع شد ، اعتصابات عمومی هم با مردمی که حاضرن واسه یه لقمه نون  جونشونو بدن احتمالش خیلی کمه ، برنامه مشخصی هم که هیچیک از گروه های اپوزیسیون ندارن ، وقتی حرکتی نمیکنید چطور میخواید به مقصد برسین ؟
باید از هر راهی که تعادل اقتصادی کشور رو بهم میزنه و پیش بینی های بودجه ای رو بهم می ریزه استفاده کنیم مخصوصا روشهایی که امکان عملی شدنشون بیشتره ، حالا راضی هستی به دستکاری کنتور یا نه ؟
دو ماهه یک چهارم هزینه قبلی واسه قبض گاز پرداخت میکنم ، اما هنوز یه جورائی با موضوع درگیرم ، به نظر شما توجیه دوستمون منطقی بود یا این حرفها کلاه شرعی مدل 2013 واسه دزدیهای شناخته شده قبلی هست ؟

ترس دیکتاتور از کودتای احتمالی نظامیان باعث کالبد شکافی همه جانبه زندگی وعقاید نظامیان از دوران دانشجوئی آنها میشود تا در هر فردی کوچکترین تزلزلی نسبت به اطاعت بی چون و چرا از رهبر مشاهده شد سریعا تسویه شده و از دسترسی به مقامات بالای نظامی و امنیتی جلوگیری بعمل آید .

در زیر نمونه ای از تجسس عقاید دانشجویان ارتش  رو می بینید

v191k8qhfkoqhpvbnj

یک سوال چهار گزینه ای : کی به کیه ؟

منتشرشده: 3 ژانویه 2013 در سیاسی
برچسب‌ها:

» قُل هُو الله اَحَد »

ترجمه آن روشن است :

» بگو او خدای یکتاست »

این آیه رو هر مسلمان در روز چند بار تکرار میکند اما آیا تاکنون از خود پرسیده اید گوینده و مخاطب آن چه کسانی هستند ؟ به نظرتان چه کسی آن را گفته و روی سخنش با چه کس یا چه کسانی بوده است ؟

بیائید  گزینه های مختلف را بررسی کنیم شاید به نتیجه برسیم.

1- الله خطاب به محمد

2-الله خطاب به مسلمانان

3-محمد خطاب به مردم

4- جبرئیل خطاب به محمد

میبینید گزینه های 3 و 4 منطقی تر به نظر می رسند اما مگر قرآن سخن الله نیست ؟

اگر دموکراسی این است که همه افراد جامعه با هر سطح تحصیلاتی و با هر شغل و پیشه ای صرفنظر از تجارب ، مطالعات و آشنایی با تحولات روز دنیا ، حق دارند به یک میزان در تعیین سرنوشت کشورم دخالت کنند من این دموکراسی رو قبول ندارم .

قبل از اینکه به نگرش من خرده بگیرید لطفا به این سوالم پاسخ دهید :

آیا رای دو فرد زیر باید از اعتبار و ارزش یکسان برخوردار باشد ؟

فرد اول 

7f29b41c1d

 

نام : نجفعلی …

شغل : کشاورز و دامدار

تحصیلات : بی سواد

فعالیت سیاسی : دیدن عکس خمینی در ماه سال 57

آرزو : سفردوباره قبل از مرگ به کربلا

 

فرد دوم 

kokabi_omid

 

نام : امید کوکبی

تحصیلات :دیپلم دبیرستان نمونه گنبد – رتبه سه المپیاد شیمی- رتبه 29 کنکور –  اخذ همزمان دو لیسانس فیزیک و مهندسی مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف – طی کردن فوق لیسانس و دکترا در آلمان و اسپانیا و فوق دکترای فیزیک اتمی با گرایش لیزر از دانشگاه تگزاس آمریکا

فعالیت سیاسی : ده سال حبس به جرم عدم همکاری با نهادهای امنیتی ایران

آرزو ( در گفتگو با سایت کلمه ):

امیدوارم که کشور ما به این نتیجه برسد که تعامل با ملل مختلف درهمه زمینه ها باعث رشد کشورمان می شود همانطور که تاریخ گواه این تجربه برای کشورهای پیشرفته و یا عقب مانده بوده است. خودکفا بودن به معنی تولید همه مفاهیم و محصولات درهمه زمینه ها در داخل کشور نیست بلکه اضافه کردن بر آن چیزی است که توسط هر ملت دیگری توسعه داده شده است. امیدوارم که روزی برسد که ما بتوانیم جزو منابعی در جهان باشیم که با داشتن جامعه ای کاملا توسعه یافته دیگران منتظر نتایج پیشرفتهای ما باشند و درصدد افزایش روابطشان باشند.

امیدوارم که آن اصل اعتمادی که در بالا گفتم سر لوحه دولتمردان ما هم باشد همانطور که به عنوان حتی یک خارجی در کشورهای اروپایی و امریکایی مورد اعتماد آنها بودم و توانستم از بهترین امکانات آنها استفاده کنم تا خودم را پرورش دهم و بخش مهمی از برنامه ای را که از داشتن بخشی حتی کوچک در توسعه کشورم و آنگونه که آرزو دارم و گفتم برسم.

 

<برگزاری همایش جهانی علی اصغر در بیش از 2000 نقطه جهان
این تیتر تلویزیون همراه با تصاویر شیرخواران و نوزادان سبز پوش کافی بود که اشک از چشمان مادربزرگ جاری کند.
سر و جانش را فدای حضرت علی اصغر کرد و بعد حساب و کتاب که چند شیرخوار از اقوام و آشنایان ما امسال باید در این برنامه شرکت کنند .

مادربزرگ این روزها مهمان خانه ما بود و چند نفر از فامیل برای دیدنش آمده بودن
شیطنتم گل کرد و به کنایه گفتم من جای اونها بودم بچمو نمیبردم کافیه یه نوزاد عطسه کنه و به راحتی بقیه بچه ها آلوده بشن
زن عموی مذهبی من که هضم چنین حرفی براش سنگین بود با لحن تندی جواب داد که مهم تضمین سعادت آینده این بچه هاست
وقتی بقیه داشتند تائیدش میکردن یاد جریانی افتادم که همشو قبلا از این و اون شنیده بودم اما به نظرم الان بهترین موقع برای یادآوری اون بود
چند لحظه ای سکوت کردم واز مادربزرگ پرسیدم مادرجون شما چند تا از بچه هاتون مردن ؟ گفت دو تا محسن و احمد یکی هفت ماهه بود و اون یکی ده ماهه ف هر دوشون به خاطر اسهال مردن
گفتم آخه چرا ؟ سرشو انداخت پائین و گفت بدبختی ، بی سوادی ، دکتر نبود، مردم میگفتن بچه که اسهالی میشه نباید آب بهش داد ، بی زبون ها اینقدر عطش آب خوردن داشتن اما بهشون آب نمی دادیم تا از بی آبی تلف می شدن
فقط ما نبودیم همه همسایه ها یکی دو تا از بچه هاشون همین جوری تلف شدن
نمیدونم جماعت مذهبی حاضر فهمیدن ربط این ماجرا رو یا نه اما سکوت سنگین جلسه با این گفته زن عموخطاب به همسرش شکسته شد : چائیتون رو بخورید که دیرمون شد خیلی کار داریم