نوشته های برچسب خورده با ‘مغولها’

مولانا جلال الدین رومی ، همانکه که آوازه شهرتش شرق وغرب را در نوردیده و کتابهایش به ده ها زبان ترجمه شده است عارف وارسته و شاعر برجسته ایرانی قرن هفتم هجری ، خداوندگار بلخ و از نوادر روزگار بود ، اینها میتواند کلماتی آشنا برای شروع گفتگوئی پیرامون این عارف نامی باشد اما بگذارید این بار خرق عادت کرده و  با جملات نامانوسی آغاز کنیم تا شاید سینه چاکان حضرتش پس از افزایش ناگهانی فشار خون و سفتی عضلات گردن ، دچار فرآیند درمانی desensitization  شده و بر شنیدن جملات  بعدی شکیبا باشند .

مولانا جلال الدین رومی مشهور به مولوی ، عارف صوفی مسلک و شاعر همجنسگرای مشهوری بود که چشمها بر تاریکی جنایات و کشتارهای مغولان می بست تا در خلوت عاشقانه اش بر خورشید بی مانند شمس تبریزی بگشاید . کسیکه ایران در آتش وحشی گریها و بیدادهای زمانه می سوخت و او در آتش فراق شمس ، هموکه  مفتون و شیدای حلقه دوستان خویش  به حلقه  همسران جوانی که در آتش هوس سربازان بیرحم مغول از هم پاشیده شد توجهی نداشت .

 به راستی مولانا شایسته این همه پرستش و تملق های جنون آمیز است ، کسیکه به گوشه خانقاهی خزیده و در پناه امان نامه شاهان مغول به بساط رقص و سماع خویش مشغول بود آنهم در زمانیکه جنین مادران باردار این سرزمین داغدار از ترس نزدیک شدن سربازان وحشی مغول ، سقط میشد ؟

آیا برای اشعاری که به روشنی آفتاب بر دلباختگی مردی بر مرد دیگر دلالت دارند این همه شرح و تفسیر و کتاب و رساله لازم است تا ثابت شود هر چه هست نشان از پاکی و صفا و روحانیت قلب و تجرد ذهن این دو مرد هست و نه نشان از همجنس گرایی و شاهد بازی این اسطوره ایرانی ؟ بگذریم که هموسکسوآلیتی نه ننگ است و نه منافاتی با خصوصیات ممتاز انسانی دارد .

این جستار تلنگریست بر نقاط تاریک و مبهم زندگی مولانا و به هیچ وجه  در پی ثابت کردن شایستگی این مرد یا  رذالت و پستی وی نیست چون نویسنده خود را فاقد سواد و دانش لازم برای چنین کاری میداند و تنها قصد دارد  تا یاد بگیریم پرسش کنیم و متفاوت بیاندیشیم ، شاید تاریخ آنچنان نباشد که ما فکر میکردیم .

بپرسیم آیا همزمانی خروج پدر مولانا ، بهاء الدین ولد  ملقب به سلطان العلما از بلخ و سفر به شام همزمان با آغاز وقوع هجوم مغولها تصادفی بود یا از ترس از دست دادن جاه و مقام صوفی مشهوری که  بر خلاف مردم کوچه و بازارتوان پرداختن هزینه سفر و رهائی جستن دامان خود و خانواده اش از آتش جنگ را داشت؟

و آیا  حال که خانواده مولانا از خطر جنگ خلاصی یافت یا به قول شیفتگان آن شاعر به اجبار از بلخ تبعید شدند نباید پدر مولانا را  زیر سوال برد که به سبب کینه شخصی با خوارزمشاه سلجوقی ، از حمله مغولان به عنوان بشارت الهی یاد میکرد ( احمد فلاكي: مناقب العارفين، ج 1، ص 19. )   یا نباید به مولانا از گل نازکتر گفت که در كتاب فيه‌مافيه  خوارزمشاه را عامل اصلي هجوم مغولها به ايران مي‌داند و با برداشتی عرفانی سعی در باورپذیر کردن این خفت تاریخی از سوی مردم میشود و مي‌گويد پس از كشته شدن تعدادي از آنها چون مغولان در نزد حق تضّرع و خشوع كردند وحق‌تعالي، تضرّع آنها را پذيرفت و پيروزشان گردانيد(مولوي، 1384: 117-114) و ادامه میدهد » داعي الله را نبردندي نياز» (زرّين‌کوب، 1374: 371)

به راستی تفکر فردی که چون بسياري از علما و عرفاي زمان خود، حملة مغول را به سبب عنايت خداوند به قوم مغول، فرورفتن مردم در غفلت و گناه، خوار داشت اولياءا… و تقدير الهي مي‌پنداشت و  در ميان اين عوامل، فرو رفتن مردم در غفلت و گناه را، مهمتر از بقيه مي‌دانست (جعفري، 1357: 138) چه سودی  برای حال و آینده ایران و ایرانی دارد ؟

بگذریم که ممکن است ماجرای مولوی و مغول روی دیگری نیز داشته باشد همانطور که گولپينارلي، مولوي شناس برجستة ترك مي‌گويد: «مولانا جلال الدين، مغولان را دوست داشت. و در اين دوستي، احساس شخصي مولانا هم اندكي تاثير داشت، زيرا سلطنت خوارزمشاهيان كه پدر او را به كوچ از بلخ واداشته بود، به دست مغولان به انقراض كشيده شد».(عبدالباقي گولپنارلي: مولويه پس از مولانا، ترجمه توفيق هـ، سبحاني، ص 351، نشر علم)

چرا در دوران زندگي مولوي که مصادف با حکومت چهار پادشاه آسیای صغیر بود همگی نسبت به مولوي با حرمت رفتار مي‌كردند(صفا، 1371: 457) ؟ حکامی که ماجراهای جور و ستمشان از فراز سالها همچنان در ضرب المثل ها و کنایه های مردم کوچه وبازار نمود دارد ؟

چگونه ممکن کسی آنگونه که مولانا از شمس در آثار خود یاد میکند شمس زمان ، آیت بصیرت ، نور محض ، خلاصه هستی ، رسول المکانی و سلطان حق باشد اما در طول زندگی خویش فقط یک نفر آن را درک کرده باشد ، مگر میشود بزرگ بود و دیده نشد ؟

آنهم کسی که به گفته تذکره نویسان حتی ياران، شاگردان و خويشان مولانا با چشم‌هاي غرض آميز به وی مي‌نگريستند ، او را مرد لاابالي مي‌شناختند و به شيخي و پيشوايي او رضا نمي‌دادند و تمكين و تسليم مولانا كه شيخ و شيخ زاده و مفتي بود براي‌شان گران مي‌آمد آنچنانکه به روایتی شمس از گفتار و رفتار ياران مولانا كه او را ساحر و جادوگر مي‌خواندند رنجيده خاطر گشت و بعد از دو سال همنشيني و خلوت با مولانا، شبانه سرخويش گرفت و برفت و ديگر هرگز، اثري از شخص جسماني و پيكر مادي او مشهود نگرديد.

 اینکه بگوئیم مولوی شاعر بود نه جنگجو و در زمان ستم مغولان به ناچار تصمیم گرفت به مردم خویش روحیه بدهد ( مصاحبه شمس لنگرودی با روزنامه شرق ) ، سر خویش زیر برف کردن و خود را به حماقت زدن نیست ؟

به راستی برای مردم به تاراج رفته خراسان و اصفهان ، برای دخترانی که کابوس شبانه اشان یادآوری صحنه زدودن بکارت معصومیتشان توسط سرباز متعفن و بیگانه مغولی است این اشعار چه جای روحیه و فرصت زندگی بود ؟

مرده بدم زنده شدم       گريه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من       دولت پآيينده شدم.

پس چگونه کسی برای تسلی بازماندگان در مراسم سوگواری آنها لباس سفید نمیپوشد و پایکوبی نمیکند ؟ چرا شاعران هم دوره دیگر چون اوحدی مراغه ای ، خواجوی کرمانی ، سیف فرغانی اینگونه نکردند و نویسنده ای چون عبید زاکانی با طنز تلخ خویش تمام هم خویش را بر انتقاد های اجتماعی از وضعیت مردم و حاکمین میگذارد ؟

«چنگيز خان كه امروز به كوري اعداء، در درك اسفل، مقتدا و پيشواي مغولان اولين و آخرين است تا هزاران هزار بي‌گناه را به تيغ از پاي درنياورد، پادشاهي روي زمين بر او مقرّر نگشت… هولاگو چون ظلم ورزيد، لاجرم قرب نود سال پادشاهي در خاندان او قرار گرفت … ابوسعيد بيچاره را چون دغدغة عدالت در خاطر افتاد … در اندك مدتي دولتش سپري شد» (عبيد زاكاني، 1374: 136).

گشت سلطاني به سگ باني عوض

 

 

شد سليماني به شيطاني بدل

 

(خواجوي كرماني، 1336: 168)

آیا صوفیانی که آموزه هایشان فقط بر قضا و قدر الهی میگذشت آنچنانکه به گوه تاریخ جهانگشای جوینی ، مردم می گماشتند تیغ تاتار نشانه ای از قهر و عذاب الهی ست و آنچه مایه قدرت لشکر مغول شده  خواست و مشیت الهی ست شایسته این همه مدح و ثنا  هستند ؟

آیا نباید روزی صوفیان را به سبب تاثیرات مخربی که در شکستها و عقب ماندگیهای ایرانیان داشته اند در پیشگاه تاریخ حاضر کرد و به زیر سوال برد ؟اندیشه صوفیانی که معتقد بودند كه در همه حال بايد تسليم قضا و قدر بود و با همگان، چه دوست و چه دشمن، در صلح و آشتي به سر برد؛ تمام اتفاقات بدي که در جهان روي مي‌دهد حاصل رفتار و اعمال خود افراد است؛ در عين حال، بدي‌هاي جهان را نيز خوب و زيبا مي‌ديدند و بازگشت به خود و انكار مطلق زندگاني را تنها راه رهايي از مشكلات مي‌شمردند و معتقد بودند هر مشكلي كه پيش مي‌آيد علت آن را بايد در خود جستجو كنيم ; چنان كه شمس مي‌‌گفت:

همـة عـالم، در يـك «كس» است!

چـون خود را دانست همه را دانست:

تتار در تُست! تتار، صفت قهر…. تست

(صاحب‌الزماني، 1351: 267).

آش تا جائی شور شده بود که در کتب تاریخی آن دوره همه جا مقاومت مردمی که در مقابل مغولان دفاع میکردند کاری غیر عاقلانه و مواجهه با حکم خدا قلمداد میشد (صفا، 1371: 54) ).

آیا اگر مردم کشورهای ژاپن و آلمان که روزگاری کشورشان با خاک یکسان شد نیز مولوی داشتند و باد در غبغب خویش انداخته و به او افتخار میکردند اکنون چنین پیشرفت کرده و بر آسمان علم و تحسین جهانیان تکیه زده بودند ؟ مولوی که ترس از تاتار را نتيجه خدا نشناسي و عدم توّکل مي‌داند و در حالي كه مردم از تاتار مي‌گريزند او به خالق تاتار روي مي‌آورد و به جان خدمت او مي‌كند:

تو ز تاتار هراسي که خدا را نشناسي

 

 

که دو صد رايت ايمان سوي تاتار بر آرم

 

(همان، ج3: غ1609)

 

مي‌گريزند خلق از تاتار

 

 

خدمت خالق تتار کنيم

 

بار کردند اشتران به گريز

 

 

رختمان نيست ما چه کار کنيم

 

(همان: غ1610)

 این ها همه پرسش هایی بود که ذهن نویسنده ناآگاه به ادبیات از روی سادگی و بی دانشی خویش می پرسد و بی شک خالی از اطلاعات نادرست ، فرضیات غلط و اشتباهات سهوی نیست اما امید آنکه شاید فرزانگان آسمان ادبیات پاسخی برای آن داشته باشند .